درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان khaterat az roya ta vagheiat شنیدم كه در همین ده خودمان روزی بز حاجی مهدی آقا گر شد و آن را ول كردند توی صحرا، بعد بره ی خل میرزا كدخدای ده دیگر، بعد سگ حاجی قاسم خودمان و بعد هم گوساله ی مشهدی محمد حسن. این چهار تا وسط بیابان همدیگر را پیدا كردند و رفیق شدند. اینجا و آنجا خوردند و خوابیدند و حسابی چاق و چله شدند، گری هم رفت پی كارش.
شبی توی مزرعه ی «داشلو» نشسته بودند حرف می زدند. دیدند از دور روشنایی می آید. بز كه ریش سفیدشان بود گفت: آخ!.. كاشكی قلیانی چاق می كردیم!..
دیگران گفتند: این كه كار سختی نیست. آقا سگ آب می آورد، آقا گوساله تنباكو، آقا بره آتش، آنوقت قلیان را چاق می كنیم.
آقا بره پاشد رفت دنبال آتش. رفت و رفت و نزدیك روشنایی كه رسید، دید اوهو، دوازده تا گرگ دوره زده اند و نشسته اند خودشان را گرم می كنند. ترس برش داشت. سلام، علیك السلام! گفتند: رفیق بره، تو كجا و اینجا كجا؟
بره ترسان گفت: آمدم از شما آتش بگیرم تا برای رفیق بز قلیان چاق كنیم.
گرگها گفتند: حالا بیا بنشین، خستگی در كن...
بره رفت و نشست. یكی گفت معطل چه هستیم، دیگران گفتند كه صبر كن، یكی دیگر هم می آید.
آقا بز هر چه صبر كرد دید آقا بره نیامد. گفت: آقا گوساله تو پاشو برو ببین آقا بره چه بلائی سرش آمده.
آقا گوساله پا شد آهسته آهسته آمد، نزدیك گرگها كه رسید دید دوازده تا گرگ بیچاره آقا بره را وسطشان گرفته اند و نشسته اند. از ترس شروع به لرزیدن كرد. اما به روی خودش نیاورد و سر بره تشر زد: پدر سگ، آمدی اینجا چكار! آتش بیاری یا با آقایان بنشینی و حرف بزنی؟ یا الله، پاشو بیفت جلو، برویم. وقت قلیان رفیق بز می گذرد.
گرگها گفتند: خونت را كثیف نكن، رفیق. حالا بیا كمی بنشین خستگی در كن...
گوساله هم از ترس چیزی نگفت و رفت نشست وسط گرگها. یكی گفت كه حالا دیگر معطل چه هستیم؟ دیگران گفتند كه عجله نكن، رفیق. الان یكی دیگر هم پیدایش می شود.
آقا بز باز هر چه صبر كرد از بره و گوساله خبری نشد. گفت: آقا سگ پاشو برو دنبالشان.
سگ پاشد آمد. نزدیك كه رسید دید دوازده تا گرگ، آقا بره و آقا گوساله را دوره كرده اند و نشسته اند حرف می زنند. از ترس لرزید و كنده ی زانوهایش به هم خورد. اما به روی خودش نیاورد و تشر زد: آهای با شما هستم، بره ، گوساله! مگر رفیق بز شما را برای شب نشینی آقایان فرستاده كه نشسته اید و خوش خوش بگو بخند می كنید؟ هیچ حیا نمی كنید؟ پاشید بیفتید جلو برویم، وقت قلیان رفیق بز می گذرد.
گرگها گفتند: رفیق سگ، بیخودی عصبانی می شوی. این بیچاره ها گناهی ندارند. حالا تو هم بیا كمی بنشین خستگی دركن...
آقا سگ هم از ترس چیزی نگفت و رفت نشست كنار رفیقهایش.
آقا بز وقتی كه دید از سگ هم خبری نشد، خودش پا شد راه افتاد به طرف روشنایی گرگها. سر راه لاشه گرگی پیدا كرد. شاخ محكمی زد به لاشه و آن را روی سر بلند كرد. خوشش آمد و همین طوری راه افتاد. نزدیك روشنایی كه رسید، دید دوازده تا گرگ رفیقهای بیچاره اش را دوره كرده اند و نشسته اند و آب از لب و لوچه هایشان می ریزد. به سر رفیقهایش تشر زد: آهای احمقها شما را دنبال آتش فرستاده بودم یا این كه گفته بودم بروید بنشینید پای صحبت آقایان؟
گرگها گفتند: عصبانی نشو، رفیق بز حالا بیا بنشین كمی خستگی در كن...
بز دید كه بد جایی گیر افتاده رو كرد به گرگها و همه شان را به فحش و ناسزا بست كه: پدر احمقهای كثیف! خوب جایی گیرتان آوردم. پدرتان بیست گرگ به من مقروض بود هفت تایش را خورده ام، یك هم سر شاخهایم است، باقیش هم شما. جنب نخورید كه گرفتم بخورمتان!.. آقا سگ بگیرشان!.. فرار نكنند، ترسوها!..
گرگها تا این حرفها را شنیدند، دو تا پا داشتند دو تا پای دیگر هم قرض كردند و فرار كردند. چنان فرار كردند كه باد به گردشان نمی رسید. سگ هم از این طرف شروع كرد به عوعو كه مثلاً حالا می گیرمتان و پاره پاره تان می كنم.
بز رفیقهایش را برداشت و آمدند سر جایشان. بعد گفت: رفیقها، گرگها امشب دست از سر ما بر نخواهند داشت، بیایید برویم یك جا پنهان بشویم.
یك درخت سنجد كج و معوج بود. بز بالا رفت و نشست آن بالای بالا، سگ زیر پای او، بره زیر پای سگ و گوساله هر چه كرد نتوانست از درخت بالا برود و آخرش زوركی خودش را به شاخه ای بند كرد.
گرگها پس از مدتی دویدن ایستادند. یكیشان گفت: نگاه كنید ببینید چه می گویم: بز كجا و گرگ ها را ترساندن و فرار دادن كجا؟ كی تا حال چنین چیزی شنیده؟ برگردیم پدرشان را دربیاوریم.
همه ی گرگها حرف او را قبول كردند و برگشتند. اما هرچه جستجو كردند بز و رفیقهایش را نتوانستند پیدا كنند. آمدند نشستند پای درخت سنجد كه مشورتی بكنند و فالی بگیرند. یكیشان فالگیر هم بود. خواست فالی بگیرد و محل بز و رفیقهایش را پیدا كند كه یك دفعه آقا گوساله لرزید و ول شد و افتاد روی سرگرگها. بز تا دید كار دارد خراب می شود، داد زد: رفیق گوساله، اول آن فالگیر پدر سوخته را بگیر كه فرار نكند. زود باشید بجنبید رفیقها!.. بگیریدیشان!..
گرگها باز چنان فرار كردند كه باد هم به گردشان نمی رسید.
بز گفت: من می دانم كه گرگها باز هم خواهند آمد. بیایید كاری بكنیم. آنوقت زمین را چال كرد و آقا سگ را خاك كرد و گفت كه فلان وقت فلان جور می كنی. رویش هم چند تایی آجر سوخته و شكسته چید و گفت كه: رفیقها، اینجا را ما می گوییم «پیر مقدس قاقالا».
از این طرف گرگها در حال فرار به روباه برخوردند. روباه گفت: كجا با این عجله؟
گفتند: از دست بز فرار می كنیم. می خواست ما را بخورد.
روباه گفت: سرتان كلاه گذاشته. بز كجا و خوردن گرگ كجا؟ برگردید برویم. می دانم چكارش بكنم.
روباه آنقدر گفت كه گرگها دل و جرأت پیدا كردند و برگشتند. بز از دور دید كه روباه افتاده جلو و گرگها را می آورد. از همان دور فریاد زد: آهای روباه، الباقی قرضت را می آوری؟ مرحوم بابات بیست وچهار گرگ به من مقروض بود. یكی دو هفته پیش دوازده تایش را آوردی خوردم، مثل این كه حال هم دوازده تای دیگر را آورده ای. آفرین!.. آفرین!..
گرگها گفتند: روباه نكند ما را به پای مرگ می كشانی؟
روباه گفت: ابلهی گفت و احمقی باور كرد. مگر نمی بینید این حقه باز دروغ سر هم می كند؟
بز گفت: روباه، اگر تو راست می گویی بیا به این «پیر مقدس قاقالا» قسم بخور، تا قبول كنم كه به من مقروض نیستی و از تودست بردارم.
روباه یكراست رفت سر «مزار» و گفت: اگر دروغ بگویم این «پیر» مرا غضب كند.
روباه تا این حرف را زد آقا سگ از توی چاله جست زد و بیخ گلوی روباه را گرفت و خفه اش كرد. گرگها باز فرار كردند و رفتند به جای خیلی دوری.
در این وقت دیگر داشت صبح می شد. بز گفت: رفیقها، نظر من این است كه هر كس برگردد به خانه ی خودش والا جك و جانورها راحتمان نمی گذارند.
همه حرف بز را پسندیدند و برگشتند سر خانه و زندگی اولشان نظرات شما عزیزان: چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 9:55 :: نويسنده : amir
|